loading...
داستان هاي مذهبی و قرآني
تبلیغات






شهید علی معمار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


رفته بود کویر برا جلوگیری از رفت و آمد قاچاقچیان
همونجا بود که با مشکل آب مردم روستا آشنا شد
قناتهای روستا خشکیده بود و باید لایه روبی می شد
سردار ماشینش رو فروخت و با پولش امکانات لازم رو خرید
قنات ها رو تعمیر کرد و آب روستا راه افتاد

خاطره ای از زندگی سردار شهید علی معمار


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


شهردار شهید(اخلاص)


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


آقا مهدی باکری کسی نبود که با کت و شلوار شیک بیاید، دستش را به کمر بزند و دستور بدهد. با یک لباس معمولی آمد پیش ما و گفت: «شماها را امروز فرستاده اند؟» فکر کردیم از خودمان است. یکی به او گفت: «آره، آن بیل را بردار و بیا این جا مشغول شو!»

او هم به روی خودش نیاورد. رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار. دو سه نفر آمدند و گفتند: «آقای شهردار! شما چرا»؟ گفت: «من و آنها نداره، کار نباید روی زمین بماند.»

ما که از کارمان خجالت کشیده بودیم رفتیم بیل را از او بگیریم، نگذاشت و گفت: «شماها خیلی زحمت می کشید، من افتخار می کنم بیل دستم بگیرم. این جوری حس می کنم با هم هیچ فرقی نداریم، حس می کنم کار شما، کار من است، شهر شما، شهر من است.»

اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


شب آشتی با خدا


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


یکی از برادران سرباز که از خانواده ای غیر مذهبی بود و نماز نمی خواند در عملیات والفجر هشت به درجه رفیع شهادت نائل آمد .
همه تعجب کرده بودیم که چرا او شهید شد امّا وقتی به سراغ یادداشتهایش رفتیم چیزهایی نوشته بود که خیلی تکان دهنده بود از جمله نوشته بود : ((قبل از عملیات ، یک شب از رزم شبانه برگشتیم ، چون آن شب خیلی خسته بودم دراز کشیدم تا بخوابم . امّا بقیه رزمنده ها به نماز خواندن مشغول شدند . در آن لحظه نسب به آنها احساس کمبود کردم و با این که آنها دوستانم بودند حس کردم خیلی با آنها فاصله دارم . ناگهان به گریه افتادم . در همان لحظه با خدای خود عهد کردم همیشه به یاد او باشم و نماز بخوانم . بلافاصله وضو گرفتم و در کنار یکی از برادارنی که خیلی دوستش داشتم مشغول نماز خواندن شدم . من آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم ، شب آشتی با خدا یا با خودم بود)) .
پس از شهادت آن رزمنده عزیز خانواده اش هم تغییر عقیده دادند و نماز خوان شدند

اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


اذان، تلفن خدا


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


حاج عبدالرزاق زین الدین، پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین، می گوید: شهید رجایی ـ رحمة الله علیه ـ می فرمود: چطور وقتی تلفن زنگ می زند، شما مضطربید که زود بروید و جواب دهید تا آقایی که پشت خط هست زیاد معطل نشود، حتی اگر در نماز هستید، نماز را سریع می خوانید تا بیایید جواب تلفن را بدهید! اذان که می گویند، خداوند پشت خط است; وظیفه ما این است که لبیک بگوییم.
اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ
تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani

سن سربازی پایین امده؟


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


یک پسربچه کم سن و سال را اسیر کرده بودیم. وقتی او را وارد سنگر من کردند و متوجه سن و سال کم او شدم، تصمیم گرفتم از او حرف بکشم و اطلاعات بگیرم، پرسیدم؛ «مگر سن سربازی در ایران  هجده‌ سال تمام نیست»؟ ... سرش را تکان داد و حرفم را تائید کرد. گفتم؛ «ولی تو که هنوز هجده سالت نشده است»؟! حرفی نزد. به فکر افتادم که مسخره‌اش کنم و گفتم؛ «شاید [امام] خمینی به خاطر جنگ کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه‌ها شده است و سن سربازی را کم کرده؟... » جوابش مرا تکان داد. با لحن آرام و مطمئن گفت؛ «سن سربازی پائین نیومده، سن عاشقی پائین اومده»....

اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


وزیر تاکسی سوار


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


یک روز در تاکسی نشسته بودم، دیدم راننده با دو نفر دیگر حسابی دم گرفته اند و علیه من (شهید رجایی) و آقای دکتر بهشتی و آقای دکتر باهنر حرف می زنند که بله، اینها همه سرمایه دارند و چه و چه. راننده هم که از حرف های آن دو نفر متأثّر شده بود، به من و دکتر بهشتی و دکتر باهنر ناسزا گفت.

با خود گفتم اگر چیزی نگویم خیلی ظلم است. به همین دلیل به راننده گفتم: آن کسی را که می گویی یک سرمایه دار است و چه و چه دارد، خود من هستم.

راننده که باورش نمی شد وزیر آموزش و پرورش در تاکسی او سوار شده باشد، یک نگاهی از آینه به من کرد و گفت: آخر چنین چیزی ممکن است که شما وزیر باشید و ماشین نداشته باشید و سوار تاکسی شوید!؟

گفتم: بله، وقتی پا برهنه های یک جامعه انقلاب کنند، آدم هایی مثل من وزیر می شوند و چون از خودشان ماشین ندارند، سوار تاکسی و اتوبوس می شوند.

اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


شهید

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...

منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54

شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ...
خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون ، جایی برای تو باز نکردیم


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


چند روایت زیبا و خواندنی از ازدواج شهید چمران و غاده


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد.
غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر. از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی اید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم...

شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود...
غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده...

یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود.
با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید... بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود...

اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن #پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست.
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز #قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...

منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54

شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ...
خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون ، جایی برای تو باز نکردیم

اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


آقای نورانی سوخته


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.

مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند. آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادش مانندش به سرو صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید.

- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟

- بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟

- بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟

- بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟

بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم. تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید. پسرم در همان عالم کودکی گفت: «بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند ؟»

متوجه منظورش نشدم:

- چرا پسرم، مگر چی شده؟

- پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟

ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!»


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


قهوه شهید مصطفی چمران


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند میشه باید لیوان شیرو قهوه جلوش بذاری و ... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته.

اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی که شهید شد ، با اینکه خودش قهوه نمیخورد همیشه برای من قهوه درست میکرد.
میگفتم واسه چی این کارو میکنی؟ راضی به زحمتت نیستم .
میگفت: من به مادرت قول دادم که این کارو انجام بدم .
همین عشق و محبتهاش به زندگیمون رنگ خدایی داده بود.

اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


شخصى دو پسر داشت،...

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

شخصى دو پسر داشت، یكى را فرستاده بود آمریكا و دیگرى را به سپاه پاسداران. احوال فرزندانش را پرسیدم گفت: یكى را فرستاده‌ام جبهه كه اگر انقلاب پیروز شد بگویم این‌طرفى هستم، دیگرى را فرستاده‌ام امریكا كه اگر ورق برگشت بگویم آن طرفى هستم. دیدم شوخى معنى دارى است، البتّه بعضى به طور جدّى اینگونه هستند.
اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ
تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani

به خاطر آن نمازهای اوّل وقت....

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مادر شهیدان مهدی و مجید زین الدین می گوید:

دو نفر از علما پس از شهادت بچه‏ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند.

 کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع می‏کند، بعد از اتمام می‏آیند می‏نشینند، یک لحظه خستگی رفع کنند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا می‏کردند .

 در عالم خواب بیداری، می‏بینند آقا مهدی روبرروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّه‌ای هم به دنبالش بودند.

می‏گویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟

گفته بود: «به خاطر آن نمازهای اوّل وقت که خوانده‌ام در این جا فرماندهی این ها را به من واگذار کرده‌اند


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


خاطره ای از شهید غلامحسین افشردی ( حسن باقری )


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


سال آخر دبیرستان بود.
شب با مهمان غریبه ای اومد خونه
شام بهش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان اومده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره
دلش نمی یومد کسی گوشه ی خیابان بخوابه.

 خاطره ای از شهید غلامحسین افشردی ( حسن باقری )


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


لیوان آب خودش رو داد به اسیر عراقی


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


نشسته بودم و تماشاش می کردم
لب هاش بدجوری از تشنگی ترک خورده بود
رفت سهم آب خودش رو گرفت و اومد توی سایه نشست
متوجه شد یک اسیرعراقی داره نگاهش می کنه
بلند شد و لیوان آب خودش رو داد به اسیر عراقی...


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


دو رکعت نماز


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


از همه زودتر می یومد جلسه
تا بقیه برسند دورکعت نماز می خواند
یکبار بعد از جلسه کشیدمش کنار و پرسیدم:
نماز قضا می خونی؟!!!
گفت: نه! نماز (مستحبی)می خونم که جلسه به یه جایی برسه، همینطور حرف روی حرف تلنبار نشه...

 خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین

اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


شهید بابایی و بیت المال


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


حضرت آیةاللّه شهید صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بود, ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانست و با آن کارهای اداری انجام می داد. روزی برای انجام کاری اضطراری, ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلو خانه پارک کردم, ساعتی بعد وقتی خواستم حرکت کنم متوجه شدم که قفل صندوق عقب ماشین شکسته و در آن باز است. در را بالا زدم, زاپاس, آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود. از این که ماشین امانتی بود, خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای شهید عباس بابایی توضیح دادم. پیش خود فکر کردم به دلیل رفاقتی که بین من و او هست, خواهد گفت: اشکال ندارد, برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر, ولی برخلاف تصور من گفت: خوب حالا چیزی نیست, برو یک زاپاس و یک جک بخر و سر جایش بگذار.

اول فکر می کردم شوخی می کند, ولی دیدم نه جدی است. حقوق ماهانه من در آن زمان اندک بود و خرید برایم بسیار مشکل. سرانجام با هر زحمتی بود آن ها را تهیه کردم. آن روز در آن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم, ولی قدری که اندیشیدم بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم, چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی اش هم از اموال بیت المال کمترین گذشتی بنماید.

اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


دژبان( وظیفه شناسی)


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


شانزده ساله بود و تازه به جبهه آمده بود. برای او پست دژبانی تعیین کرده بودند و بازرسی عبور و مرور خودروها را بر عهده داشت.

شهید حاج حسین خرازی، فرمانده لشکر، به اتفاق دو نفر از مسئولان در حالی که سوار تویوتا بودند، می خواستند به موقعیت وارد شوند. بسیجی دژبان که آنها را نمی شناخت، گفت: لطفاً کارت شناسایی. حاج حسین گفت: همراهمان نیست. دژبان گفت: پس حق ورود ندارید. یکی از همراهان خواست حاج حسین را معرفی کند، اما حاجی با اشاره، او را به سکوت فرا خواند. اصرار کردند، سودی نداشت. دژبان کارت شناسایی می خواست.

همراه دیگر حاجی که طاقتش به سر آمده بود، گفت: زود باش طناب را بنداز بریم، حوصله نداریم! دژبان در حالی که اسلحه را به طرف آنها نشانه رفته بود، با لحنی خشن گفت: بلبل زبونی می کنی؟ زود بیایید پایین، دراز بکشید روی زمین و کمی سینه خیز برید تا به مقررات آشنا شوید.

حاج حسین با فروتنی خاصی که داشت، به همراهان خود آهسته گفت: هر کاری می گوید انجام دهید.

از خودرو پیاده شدند. در این هنگام دژبان متوجه شد که یکی از آنها؛ یعنی حاج حسین، یک دست بیشتر ندارد. به همین دلیل گفت: خیلی خوب تو سینه خیز نرو، اما ده مرتبه بنشین و پا شو!

در همین حال مسئول دژبانی که در حال عبور از آن جا بود، سراسیمه به طرف دژبان دوید و گفت: برو کنار، بگذار وارد شوند، مگر نمی دانی ایشان فرمانده لشکر است.

با شنیدن این سخن، حالت بیم و شرم ساری در چهره دژبان هویدا شد. حاج حسین بدون آن که ذره ای ناراحت شود، با تبسمی حق شناسانه، دژبان را در آغوش گرفت و بوسه ای بر چهره او زد و گفت: اتفاقاً وظیفه اش را خیلی خوب انجام داد، و پس از سپاس گزاری از دژبان به دلیل حُسن انجام وظیفه، خداحافظی کرد و رفت

اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


به خاطر نماز شب


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حدود یک ساعت بود كه از نورافشانى خورشید، مى گذشت و طبق معمول آمارگیرى صبح تمام شده بود. با سوت مسؤول قسمت كه نشانه آزادباش بود، عدّه اى به طرف صفهاى دستشویى كه به ستون پنج در محوّطه تشكیل شده بود، در حركت بودند و تعدادى هم به سوى شیر آب - كه در آن گرماى سوزان ماه تیر، تنها آب خنكى بود كه مى شد مصرف و گلوى خشكیده خود را تر كرد - مى رفتند.
همینكه هیاهوها و جُنب و جوشها جاى خود را به سكوت و آرامش داد، صورتهاى كبود و ورم كرده تعداد زیادى از بچّه هاى خوب و مؤ من آسایشگاه شش، توجه دیگران را به خود جلب كرد و تعجّب همگان را برانگیخت در این میان، چیزى كه باعث تعجّب بیشترمان شده بود، شب گذشته هیچ گونه سروصدا و داد و فریادى نشنیده بودیم! به هر حال، روحیه كنجكاو و جستجوگر اسرا سبب شد تا از واقعیّت قضیّه باخبر شوند.
تعداد زیادى از برادران این آسایشگاه از بچّه هاى سپاه و جزء كادر لشكرهاى مختلف و یا اینكه از دانشجوهاى انقلابى و مؤمن بودند. این عزیزان، نیمه هاى شب بیدار مى شدند تا با یگانه معبود خود راز و نیاز كنند و قلب خود، این حرم الهى را با اشك دیده بشویند تا جلا و صفایى یابد، امّا در یكى از همین شبها، چشم ناپاک و نامحرم یكى از نگهبانان عراقى، آنان را مى بیند و فرداى آن روز، جریان را به افسرشان گزارش مى كند.
(نقیب جمال)، مسؤول اردوگاه، نصف شب روز بعد، با تعدادى از سربازانش به داخل آسایشگاه رفته و بعد از آنكه آنان را در انتهاى آسایشگاه جمع مى كند، یكى - یكى به جلو آورده، آنگاه كفشى را در دهان آنان مى گذارد! سپس تهدیدشان مى كند به اینكه كفش از دهانشان نیفتد و هیچگونه صدا و ضجّه اى نكنند و با خاموش كردن پنكه ها و بستن پنجره ها در آن هواى گرم، با سیلى و ته كفش، صورتهاى آنان را كبود مى كنند.
از آن روز به بعد، به هر نحوى، برادران این آسایشگاه را مورد اذیّت و آزار قرار دادند به طورى كه بچّه هاى قسمت، این آسایشگاه را (دانشكده افسرى) نامیده بودند؛ زیرا عراقیها با وضع قوانین خشک و بى منطق و ایجاد محدودیتهاى بى مورد، مثل ممنوع كردن وضو در داخل آسایشگاه، تنبیه هاى مكرّر (بشین، برپا، به چپ، چپ، به راست، راست و...) قبل از آمار ظهر یا شب، آسایشگاه را تبدیل به یک پادگان نظامى كرده بودند!

اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani


مقصد کربلا


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


برادر، برادر! محمدرضا از حرکت ایستاد، نگاهی به عقب انداخت و به دنبال صدا گشت. مجروحی را دید که دو پایش با گلوله توپ قطع شده بود و خون ریزی زیادی داشت. با عجله به طرفش دوید و سرش را به دامن گرفت و زمزمه آب آب جگرش را سوزاند، دستی بر قمقمه اش کشید، اما به علت اصابت ترکش همه آب ها ریخته بود. با عجله به سمت خاک ریز مقابل رفت و مقداری آب آورد و بر لب های آن مجروح نزدیک کرد، چشمانش را گشود و به زحمت پرسید: این جا خاک عراق است یا ایران؟

گفت: خاک عراق. اشکی از گونه مجروح سُر خورد و میان خون ها محو شد. نه، روا نیست من این آب را بنوشم در حالی که مولایم حسین (ع) را در همین خاک با لب تشنه شهید کردند. سرم را به طرف قبله بچرخان.

به طرف قبله که چرخید، به آرامی گفت: «اشهد ان لا اله الا اللّه». بعد نگاهی به کربلا کرد و گفت: «السلام علیک یا ابا عبداللّه». لبخندی زد و لب تشنه پر کشید.


اللّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: یکشنبه 9 خرداد 1395  نویسنده : elaheh solimani



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
فعالیت داشتن در فضای مجازی و پاک ماندن در آن ' تقوای دو چندان میخواهد. یادمان نرود گاهی با گناه به اندازه ی یک لایک فاصله داریم... یادمان نرود فضای مجازی هم "محضر خداست " نکند که شرمنده باشیم، امان از لحظه ی غفلت که فقط خدا شاهد است و بس...! گاهی روی مانیتور بچسبانیم "ورود شیطان ممنوع " مراقب دستی که کلیک میکند، چشمی که میبیند و گوشی که میشنود باشیم... و بدانیم و آگاه باشیم که خدا هم یک کاربر "همیشه آنلاین "است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا حاضر هستید در صورت بروز سانحه مرگبار برای شما ، اعضای بدنتان اهدا شود؟
    صفحات جداگانه
  • خاطرات حجت الاسلام محسن قرائتی
  • داستان امام خمینی(ره)
  • داستان های حضرت رقیه (س)
  • داستان مقام و منزلت امیرکبیر
  • گالری تصاویر امام علی (ع)
  • داستانهای دینی
  • داستان های قرانی
  • گالری تصاویر حضرت محمد (ص )
  • گالری تصاویر عشق و احساس
  • حضرت محمد که بود؟
  • حکایت معراج حضرت محمد
  • پنج حدیث درباره ی زندگی
  • تفسیر کوتاه سوره محمد
  • راهنمایی های پیامبر در حجة الوداع
  • نام های قرآنی پیامبر
  • تبديل قبله از بيت المقدس به سوى مسجدالحرام
  • بوسيدن ضريح - خاک بر سر وهابي ها
  • داستان های پندآموز (1)
  • داستان های پندآموز (2 )
  • داستان های پیامبر اکرم(صل الله علیه واله) (1)
  • داستان های پیامبر اکرم(صل الله علیه واله) (2)
  • داستان شهدا
  • داستان شهید محمد رضا شفیعی
  • داستان عبدالعظیم حسنی
  • داستان حضرت آيت الله كشميري
  • داستان احترام به والدین
  • داستان عمّار یاسر
  • داستان های عذاب برزخى
  • داستان زن زناکار
  • داستانی از زمخشری
  • داستانهای حضرت زینب (علیهم السلام)
  • داستان های حضرت ابراهیم علیه السلام
  • داستان های حضرت موسی علیه السلام
  • داستان های حضرت عیسى علیه السلام
  • داستان زندگی حضرت ایوب(ع)
  • داستان های حضرت سلیمان علیه السلام
  • داستان های لقمان حکیم
  • داستان های پادشاهان
  • داستان های نماز
  • داستان های دفاع مقدس
  • داستان علما:
  • لوگوی همسنگران
    شیعه آرت
    مدينه فاضله
    ثامن تم
    پایگاه اینترنتی مقتدر مظلوم
    گل نرگس
    برتر بین
    مصلحبه نام خدا ، بياد خدا ، براي خدا

    وب سایت توصیه شده
    تبادل لینگ
     تبادل لینک رایگان و افزایش رتبه در گوگل  



     فولدر 98

    آمار سایت
  • کل مطالب : 185
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 45
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 361
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 1,826
  • بازدید سال : 7,504
  • بازدید کلی : 79,711